loading...
مجله تفریحی BROZ BASHID
broz bashid بازدید : 88 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

ملت ساعت ۱ نصف شب یواشکی ازخونشون میزنن بیرون

میرن پارتی، عشقو حال و سحری….

اونوقت من ساعت ۱ نصف شب یواشکی از اتاقم میزنم بیرون میرم….

تو آشپزخونه واسه خودم نون پنیر درست می‌کنم

بر می‌گردم واسه شما پست میذارم

broz bashid بازدید : 81 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

اقا ما یه مامان بزرگ داریم وقتی براش جک تعریف میکنی با یه حالت جدی و خاص میگه ینیییی چه؟!؟!!
اونوقت برا اینکه بخنده مجبوری نیم ساعت جکو براش توضیح بدی! اخرشم تبدیل به یه داستان تراژدی میشه!!!

broz bashid بازدید : 84 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

نازنینم،مهربانم،همسرم...!این روزها چقدر مرا به یاد پدرم می اندازی!در چشمانت نگاه پدرم را میبینم وقتی که در نیمه های شب بی آنکه مارا از خواب بیدار کنی برمیخیزی و آرام و آهسته گام برمیداری گویی که هیچ جنبنده ای در حرکت نیست ; و می روی ... کولرو خاموش میکنی! د خجالت بکش.ما خودمون یه عمره پاتکای بابا رو خنثی،خنصی کردیم.حالا تو اومدی واسه من کولر خاموش میکنی؟گفتیم شوهر کردیم هر بدی داشت لااقل از دست این کولر خاموش کردنای وقت و بیوقت پدر راحت شدیم نمیدونستیم اینجام همین وضعه!ایندفه دستت بخوره به کلید کولر همچین میزنم...!لااله الا اله!شوهرت کولر خاموش کن از آب درنیاد صلوات!

broz bashid بازدید : 85 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

ما تو خونمون
فقط کیف وسایل داریم نه خودشونو
مثلا کیف لپ تاپ داریم
کیف تبلت داریم
و...
بعله ما همچین خانواده ایی هستیم
چی فک کردین؟!

broz bashid بازدید : 92 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

پدرم تعریف میکرد زمان جنگ تحمیلی که در کردستان خدمت میکرده یه هم گردانی داشته این بنده خدا از اون ادما یه بور بوده تازه شب کوری هم داشته
بعد یه شب که تو چادر نشسته بودیم زمان آموزشی اونم تو منطقه (چون پدرم ارتشی هستن از همون اول تجهیزات جنگی بهشون داده میشده ) یه تیر هوایی از اسلحه ی این بنده خدا شلیک شد .
حالا مکالمه ی سر گروه بان و اون بنده خدا که ملقب به پرفسور است:
سرگروه بان:پرفسور چرا شلیک کردی ؟
پرفسور : سرگروه بان مانبودیم ، ایـــــــــن (سمت راستی) گلن گدان کشیــــــــــد ، ایـــــــــن (سمت چپی) از ضامن خارج کــــــــــرد، اینــــــــــــم (دومی از سمت راست)شلیک کرد !
سرگروه بان : مگه اسلحه ی تو نبود ، پس توچه غلطی میکردی ؟
پرفسور : سرگروه بـــــــان ، من گرفته بودمش دیگه !

broz bashid بازدید : 80 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

خدا نصیب هیچکدومتون نکنه اونروزیا که سرما خوردین، یه امتحان خیلی سختم دارین، و درست بعد از شروع امتحان یوهو ابریزی دماغتون به طرز فجیعی شروع بشه و ببینین که دستمالم همراتون نیست و دردناک تر از همه اینکه (الان اشک تو چشام جمع شده) خوشتیپ ترینو خوشگل ترین پسر یونی هم درست کنارتون نشسته باشه، اصن یه وعضی:|‏ هیچی دیگه همیجور اب دماغتون رو لباسو برگه امتحانیتون روان شه.. تا اینکه پسره یه دسمال از جیبش دربیاره بگیره طرفت یه نگاه تحقیرامیزم بهت بندازه.
افق ‏شناسان ‏اعلام ‏کردن در این موارد افق هم جوابگو ‏نمیباشد.‏.‏↳‏

broz bashid بازدید : 76 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

یه استاد آماری ما داشتیم اصن پدیده ای بود در نوع خودش...

یه بار گفت بچه ها امروز میخوایم میانگین امگا3 پنج تخم مرغ بلدرچین رو حساب کنیم.
تخم مرغ بلدرچین!!!!داریم اصن!!بچه ها تعجب منو بگیرید.
.
.
خودتون دیگه تصویر منو و امگا3 و امگا6 رو تو اون لحظه تصور کنید.
همه چیزو که من نباید بتون بگم.

broz bashid بازدید : 67 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

آقا رفته بودیم خونه یکی از اقوام.که خانم خونه تازه پدرش فوت شده بود.حالا تو مهمونی حال مامانم بد میشه صاحب خونه میاد ابراز ناراحتی کنه(لفظ قلم رو حال کردی)میخواست بگه شانس سگی ماست اشتباهی گفت شانس پدر سگی ماست.حالا ما هرکس فکر کرده فقط خودش سوتی رو فهمیده یواش خندیده/اومدیم خونه فهمیدم همه فهمیدن.تازه درمهمونی بعدی فهمیدیم همه فهمیده بودن فقط گاز زدن در ودیوار به تعویق افتاد

broz bashid بازدید : 92 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

بـــچـــه هـــا دیـــشـــب یـــه مـــطـــلـــب تـــو مـــجـــلـــه خـــونـــدم در مـــورد مـــضـــرات قـــلـــیـــون ، خـــیـــلـــی تـــرســـیـــدم !
.
.
.
.
. بـــیـــایـــیـــم بـــه هـــم قـــول بـــدیـــم دیـــگـــه مـــجـــلـــه نـــخـــونـــیـــم ...!!

broz bashid بازدید : 107 چهارشنبه 27 شهریور 1392 نظرات (0)

آغا این گودزیلای ما( داداشم) ی دوست داره که از بس چاقه داره میترکه. ی روز داداش ما ی اشتباهی کرد و اینو اورد خونمون واسه ناهار. حالا این خیلی شیک و مجلسی ی دیس خورد ته قابلمه رو هم دراورد! حالا ما شیش چشمی داریم نگاهش میکنیم یهو مامانم بهش گفت: متین جان همیشه زیاد غذا میخوری؟ اونم خیلی ریلکس میگه: نه خب آدم زیاد بخوره چاق میشه در حد نرمال میخورم!
من و مامانم:@@
حد نرمال:^^
حینی تو کف نرمالشم حالا مامان من شونصد دور تو خونه داداشمو دنبال میکنه تا بهش ی لقمه غذا بده!

درباره ما
Profile Pic
به نام خداوند بخشایشگر مهربان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1223
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 106
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 204
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 239
  • بازدید ماه : 1,389
  • بازدید سال : 30,895
  • بازدید کلی : 232,622
  • کدهای اختصاصی

    رنک الکسا

    Online User

    ابزار هدایت به بالای صفحه